شماره ٣١٧: اي آفتاب تافته از روي انورت

اي آفتاب تافته از روي انورت
وي کوفته نبات ز لعل چو شکرت
شکل صنوبر قد تو چون پديد شد
بشکفت سرو از قد همچون صنوبرت
خواهد که بوي تو بکشد باد صبح، اگر
بايد نسيمي از سر زلف معنبرت
موي تو سر به سر همه مشک است و هر دمي
از نافه پوست باز کند مشک اذفرت
اي کوه حلم،حلم ترا چون بديد کوه
بي سنگ شد ز غيرت ذات موقرت
تاصيبت گوهر تو به دست صدف فتاد
دريا تمام آب شد از شرم گوهرت
سرگشته اند خاک تراخسروان دهر
زان خاک گشت خسرو بيچاره بر درت