شماره ٣١٢: لعل لبت به چاشني از انگبين به است

لعل لبت به چاشني از انگبين به است
رشک رخت به نازکي از ياسمين به است
وه فرق در ميان تو و آفتاب چيست
ديد آسمان به سوي تو و گفت اين به است
در باغ سرو راست بسي ديده ام، ولي
چيزي که سرور است همين راستين به است
بي شمع خويش روشني خانه بايدم
آتش درون زنيد که روشن چنين به است
ماييم سر زده قلمي کز پي خطش
نامه سياه پيرهني کاغذين به است
از آب تيغ، شسته شود هر گنه که هست
بر جرم عشق غمزه آن نازنين به است
اي شوخ تا تو در دل من جاي کرده اي
اين است دوزخي که ز خلد برين به است
يک تلخي آرزوست من تلخ عيش را
آلوده لبت، که ز صد انگبين به است
گفتي تنت نگون و دلت خونست، خسروا
ما را همين نگينه بر انگشترين به است