شماره ٣١٠: باز آن حريف بر سر سوداي ديگرست

باز آن حريف بر سر سوداي ديگرست
هر ساعتي به خون منش راي ديگرست
دل برده رخ به پرده نهان مي کند ز من
اين وجه جز به مرده تقاضاي ديگرست
راضي نمي شود به دل و ديده هجر او
اين دزد در تفحص کالاي ديگرست
پندم مده که نشونم، اي نيکخواه، ازآنک
من با توام، ولي دل و جان جاي ديگرست
خارادل است يار، دلي کاندهش کشد
آن را تو دل مگوي که خاراي ديگرست
ديوانه گشت خلق که از سحر چشم او
هر دم به شهر فتنه و غوغاي ديگرست
از بهر آنکه دست نمايد به جاودان
هر ساعديش را يد بيضاي ديگرست
به گر به بوسه اي بخرد زرد روييم
کيش زعفران نه در خور حلواي ديگرست
خسرو به يک نظاره رويش ز دست شد
وين ديده را هنوز تمناي ديگرست