شماره ٣٠٢: آب حيات من که نم از من دريغ داشت

آب حيات من که نم از من دريغ داشت
خاک رهش شدم، قدم از من دريغ داشت
من هر شبي نشسته ز هجرش به روز غم
او پرسشي به روز غم، از من دريغ داشت
گه گه به بوي او شدمي زنده پيش ازين
آن نيز باد صبحدم از من دريغ داشت
گشتم ز فرق تا به قدم حلقه چون رکاب
وان شهسوار من قدم از من دريغ داشت
بر ديگران نوشت بسي نامه وفا
بر حاشيه سلام هم از من دريغ داشت
صد دوست بيش کشت، نه من نيز دوستم
آخر چه شد که اين کرم از من دريغ داشت
من در سر قلم زدم آتش ز دود آه
او دوده سر قلم از من دريغ داشت
کاغذ مگر نماند که آن ناخداي ترس
از نوک خامه يک رقم از من دريغ داشت
کردند اگر وفا کم و گر بيش نيکوان
او هر چه هست بيش و کم از من دريغ داشت
خسرو چگونه بند کند صبر را که يار
مويي ز زلف خم به خم از من دريغ داشت