شماره ٣٠١: امشب که چشم من به ته پاي او بخفت

امشب که چشم من به ته پاي او بخفت
جان رخ نهاده بر رخ زيباي او بخفت
شب تا به صبح ديده من بود و پاي او
چشمم نخفت هيچ، ولي پاي او بخفت
مردم ز ديده در طلبش رفت و آن نگار
از راه ديگر آمد و بر جاي او بخفت
با هر مژه عتاب دگر داشتم، و ليک
سر مست بود، نرگس رعناي او بخفت
از رشک تا به صبح نخفتم که جعد او
پيچيده در ميانش و بالاي او بخفت
آن جعد تيره پشت به من کرد و رو بتافت
کاندر رهش ز بهر چه مولاي او بخفت؟
نوميد باد ديده خسرو ز روي او
گر چشم من شبي به تمناي او بخفت