شماره ٣٠٠: زلف به ظلم گر چه جهاني فرو گرفت

زلف به ظلم گر چه جهاني فرو گرفت
نتوان همه جهان به يکي تار مو گرفت
در ماهتاب دوش خرامان همي شدي
ماهت بديد و چادر شب پيش رو گرفت
من چون کنم که روي دگر خوش نمي کند
اين چشم رو سيه که به روي تو خو گرفت
وقتي زبان طعن گشادم به بيدلي
اينک دل خراب مرا حق او گرفت
بوسيدم آن لب و ز شکر مي ماند سخن
يعني بخواهد اين نمکم در گلو گرفت
ساقي، بيار مي که چنان سوخت دل ز عشق
کز سوز اين کباب همه خانه بو گرفت
اي پرده پوش قصه من، بگذر از سرم
کاين سرگذشت من همه بازار و کو گرفت
بس پارسا که از هوس شاهدان مست
در ميکده در آمد و بر سر سبو گرفت
جان برده بود خسرو مسکين ز نيکوان
عشق تو ناگهانش در آمد، فرو گرفت