شماره ٢٩٨: لشکر کشيد عشق و دلم ترک جان گرفت

لشکر کشيد عشق و دلم ترک جان گرفت
صبر گريز پاي سر اندر جهان گرفت
گفتي که ترک من کن و آزاد شو ز غم
آسان به ترک همچو تويي چون توان گرفت
اي آشنا که گريه کنان پند مي دهي
آب از برون مريز که آتش به جان گرفت
نظاره هم نکرد گه سوختن مرا
آن کس که آتشم زد و از من کران گرفت
در طوق بندگيش رود دل به عاقبت
هر فاخته که خدمت سرو روان گرفت
اکنون که تازيانه هجران کشيد دل
جان رميده را که تواند عنان گرفت؟
خسرو کز اوست تشنه شمشير آبدار
ز آتش چه غم که دشمنش اندر زبان گرفت