شماره ٢٩٧: بنگر که اشک دامن ما چون گرفته است

بنگر که اشک دامن ما چون گرفته است
کو تيغ غمزه اي که مرا خون گرفته است
زلفش به ديده، مشت خيالش به طرف چشم
شستي فگنده خوش، لب جيحون گرفته است
ما مي خوريم دم به دم از اشک، جام خون
تا بر لب آن صنم مي گلگون گرفته است
در گريه يافت ديده خيالات ابرويت
دل گير بود زلف تو، وين خون گرفته است
بهر خيال خاک قدوم تو چشم ما
بر هر مژه دو صد در مکنون گرفته است
از عشق دوست سينه خسرو شده به سوز
يعني درون در آتش و بيرون گرفته است