شماره ٢٩٤: جانا، کرشمه تو ره عقل و دين زده ست

جانا، کرشمه تو ره عقل و دين زده ست
فرياد ازان کرشمه که راهم چنين زده ست
فتنه به گوشه هاي دو چشمت نهان شده
آفت به کنجهاي دهانت کمين زده ست
ماري ست گرد عقرب زين حلقه جسته اي
آن جعد به حلقه حلقه که در زير زين زده ست
تا باد برد بوي تو در باغ پيش سرو
از ياد لاله زار کله بر زمين زده ست
از بهر آن که لاف جمال تو مي زند
صد بار باد بر دهن ياسمين زده ست
گفتم به دل که بر تو که زد ناوک جفا
سوي تو کرد اشارت پنهان که اين زده ست
چشم تو راي زد که کشد بنده را به ظلم
انصاف مي دهم که چه راي متين زده ست
خسرو، تو کيستي که در آيي در اين شمار
کاين عشق تيغ بر سر مردان دين زده ست