شماره ٢٩٠: اي دل، غمين مباش که جانان رسيدني ست

اي دل، غمين مباش که جانان رسيدني ست
در کام تسمه چشمه حيوان رسيدني ست
اي دردمند هجر، مينداز دل ز درد
کاينک طبيب آمده، درمان رسيدني ست
اي آب ديده، ريختني گرد کن گهر
کان پادشا درين ده ويران رسيدني ست
اي گلستان عمر، ز سر برگ تازه کن
کان مرغ آشيان به گلستان رسيدني ست
پروانه وار پيش روم بهر سوختن
کان شمع ديده در شب هجران رسيدني ست
در ره بساط لعل ز خون جگر کشم
کان نازنين چو سرو خرامان رسيدني ست
جاني که از فراق رها کرد خانه را
ياد آوريد کارزوي جان رسيدني ست
با خويش مي زدم که فراق ار چنين بود
اين چاشنيت در بن دندان رسيدني ست
آورد بخت مژده که خسرو تو غم مخور
تير بلا به سينه فراوان رسيدني ست