شماره ٢٨٩: ناوک زني چو غمزه او در زمانه نيست

ناوک زني چو غمزه او در زمانه نيست
چون جان من خدنگ بلا را نشانه نيست
ديوانه گشت خلق و به صحرا افتاد، ازانک
در شهر بي حکايت تو هيچ خانه نيست
جز با خط تو عشق نبازند عاشقان
در خط ديگران رقم عاشقانه نيست
من در دم پسين، تو بهانه گمان بري
معلوم گرددت نفسي کاين بهانه نيست
صعب آتشيست عشق که گشتند صبر و دل
خاکستر و درون و برون شان زبانه نيست
مشنو حديث بي خبران در بيان عشق
داني که احسن القصص اندر فسانه نيست
جان خاک آستانه که پيمان عاشقان
يک ذره غبار بر آن آستانه نيست
اي پندگو، چه در پي جانم نشسته اي
انگار کان پرنده درين آشيانه نيست
کوه گران زناله ما گم شود به رقص
خسرو، به تاي نغمه زنان اين ترانه نيست