شماره ٢٨٨: مست ترا به هيچ ميي احتياج نيست

مست ترا به هيچ ميي احتياج نيست
رنج مرا ز هيچ طبيبي علاج نيست
اي مه، مشو مقابل چشمم که با رخش
ما را به هيچ وجه به تو احتياج نيست
با من مگو حکايت جمشيد و افسرش
خاک در سراي مغان کم ز تاج نيست
با دوست غرض حاجت خود چند مي کني
او واقف است، حاجت چندين لجاج نيست
نقد دلي که سکه وحدت نيافته ست
آن قلب را به هيچ ولايت رواج نيست
تاراج گشت ملک دل از جور نيکوان
اي دل، برو که بر ده ويران خراج نيست
خسرو نديد مثل تو در کاينات هيچ
ز اهل نظر که جز صفت چشم کاج نيست