شماره ٢٨٢: چون در سخن درآمد لعل شکر مقالت

چون در سخن درآمد لعل شکر مقالت
آب حيات ريزد از چشمه زلالت
داني که چيست مه را اندر ميان سياهي
يک نسخه ايست مظلم از دفتر کمالت
بيچاره من بماندم محروم از چنان روي
تا چشم کيست، يا رب، پيوسته در جمالت
از شام تا سحرگه از گريه مي بسوزم
هر دم اگر نيايد پروانه وصالت
از بس که در فراقت بسيار کرد پرسش
يکبارگي بماندم شرمنده خيالت
نزديک شد هلاکم، پرسيدني نکردي
کاي دور مانده از من، در هجر چيست حالت؟
کافر دلا، اگر چه کردي حرام وصلم
بادا چو شير مادر خونهاي ما حلالت
چون مي کشيم باري، از روي خود ميفگن
بگذار تا برآيد جانم به پيش خالت
صد ساله قصه خود گويم که کم نگردد
والله، اگر نباشد انديشه ملالت
تو آن نه اي که گردي يکدم فرامش از جان
با آنکه مي نبيند خسرو هزار سالت