شماره ٢٨٠: چون غم هجران او نداشت نهايت

چون غم هجران او نداشت نهايت
عاقبت اندوه عشق کرد سرايت
وقت نيامد بتا، که از سر انصاف
سوي ضعيفان نظر کني به عنايت
غايت آنها که از جفاي تو ديدم
نور يقين داشت در دلم به سرايت
گر تنم از دست غم ز پاي در آمد
سرنکشم، تا منم، ز قيد و فايت
گر تو به تيغم زني خلاص نباشد
زخم تو خوشتر که از رقيب حمايت
شرح غم عشق بيش ازين ز چه گويم
شوق من وجور او رسيد به غايت
اي بت نامهربان شوخ ستمگر
از تو کنم يا ز روزگار شکايت
آنچه من از روزگار سفله کشيدم
پيش تو گويم ز روزگار حکايت