شماره ٢٧٠: اي که روي تو حيات جان است

اي که روي تو حيات جان است
ديده جايت شده جاي آنست
ماه را از رخ چون خورشيدت
در شب چاردهم نقصانست
سخن اندر لب تو دل ببرد
دل چه باشد، سخن اندر جان است
بي لبت هر لب لعلي که گزم
سنگ ريزه به ته دندانست
ناتوانم، که غمت با من کرد
هر چه از جور و جفا بتوانست
سلک در گشت مرا ز آب دو چشم
تار هر رشته که در دندانست
به گه گريه سواد چشمم
تيره، گويي که شب بارانست
گفتيم غم مخور و آسان گير
اين به گفتن، صنما، آسانست
دور از شعله آه خسرو!
که دلش سوخته هجرانست