شماره ٢٦٥: چشم فتانت که دي بر رو نخفت

چشم فتانت که دي بر رو نخفت
فتنه را بيدار کرده او نخفت
تاز جوي لب خط سبزت بخاست
سبزه تر بر لب هر جو نخفت
گل برآمد با تو و بادش به روي
پشت دستي زد که تو بر تو نخفت
من نخفتم در فراقت هيچ گاه
چشم من در حسرت آن رو نخفت
ني خود آن نرگس به خونم راه داشت
بخت من، کان غمزه بد خو نخفت
هر که پهلوي تو خود در خواب ديد
تا قيامت هم بر آن پهلو نخفت
بازويت خسرو چو زير سر نيافت
کرد تنها زير سر بازو، نخفت