شماره ٢٦٢: آمد آن ياري که در دل جاي اوست

آمد آن ياري که در دل جاي اوست
راحت جان صورت زيباي اوست
آشنايي تازه کرد اين سرکه او
ز آشنايان قديم پاي اوست
يک قبا جانم که از تن رفته بود
ديدم آنگه در ته يک تاي اوست
لذت خو کرده خود باز يافت
دل که بد خو کرده حلواي اوست
خارها بس نيش سختم مي زنند
گر چه ناوک رسته خرماي اوست
بر دلم کوه و غم و دل بر قدش
وه چه بارست اينکه بر بالاي اوست
خسروا، گر دل ستد، تو در بمان
گيتي آن داند که آن کالاي اوست