شماره ٢٥٦: از تو بر خاطر مرا آزار نيست

از تو بر خاطر مرا آزار نيست
بي تو در ملک جهانم کار نيست
گر به جاي من ترا عشاق هست
جز تو در عالم مرا دلدار نيست
تا نخواهي صحبت اغيار نيست
ور به جان جويي وصال يار نيست
فتنه انگيزي، بلاجويي و کژ
در جهان چون آن بت عيار نيست
در سر ابستان فردوس برين
مثل رويت يک گل بي خار نيست
در همه بازار صرافان عشق
همچو روي زرد من دينار نيست
چون لبش از مصر شکر برنخاست
چون دو زلفش مشک در تاتار نيست
چشم او را گفتم، اي خونخوار مست
در جهاني مستي چو تو خونخوار نيست
گفت ترک مست چون خنجر کشيد
جز بلاانگيزي او را کار نيست
چند بار هجر بر جانم تهي
بر درش چون عاشقان را بار نيست
اي دل بيچاره، يک چندي بساز
طاقتم هر بار بود، اين بار نيست
غم بر احوال جهان تا کي خوري
خسروا، گر مر ترا غمخوار نيست