شماره ٢٥٤: يار بي موجب دل از ما برگرفت

يار بي موجب دل از ما برگرفت
يار ديگر کرد و کار از سر گرفت
دل ز هجرش برگ درد و غم بساخت
جان ز شوقش ترک خواب و خور گرفت
آنچه کرد، آخر مسلماني نماند
اين چه شد، يا رب، جهان کافر گرفت
بد همي گفتند و مي نشيند هيچ
عاقبت گفت بدانش در گرفت
دل غبار سوز خود بيرون فگند
عالمي در خون و خاکستر گرفت
پاک مي کردم سرشک، آهم بجست
آتش اندر آستين تر گرفت
لعل او در دلبري استاد بود
خط دکان زاستاد بالاتر گرفت
مردمان گويند، دل بر گير ازو
روي، اگر اينست، نتوان برگرفت
جان خسرو از پي اين اين روز راست
کو به خون عاشقان خنجر گرفت