شماره ٢٤٩: اثري نماند باقي ز من اندر آرزويت

اثري نماند باقي ز من اندر آرزويت
چه کنم که سير ديدن نتوان رخ نکويت
همه روز گرد کويت همه شب بر آستانت
غرضي جز اين ندارم که نظر کنم به رويت
پس ازين به ديده خواهم به طواف کويت آمد
که بسود تا به زانو قدمم به جستجويت
به وفا که در پذيري که من از پي وفايت
دل خون گرفته کردم خورش سگان کويت
خردو ضمير و هوشم، دل و ديده نيز هم شد
ز همه خيال خالي به جز از خيال رويت
من اگر نمي توانم حق خدمت زيادت
کم ازين که جان شيرين بدهم در آرزويت
ز نسيم جانفزايت دل مرده زنده گردد
ز کدام باغي اي گل که چنين خوش است بويت
به تن چو تار مويت نهي ار دو صد جهان غم
ندهم به هيچ حالي دو جهان به تار مويت
پس ازين چه جاي آنت که ز حال خود بگويم
که فسانه گشت خسرو به جهان ز جستجويت