شماره ٢٤٦: شب و روز مي بنالم ز جفاي چشم مستت

شب و روز مي بنالم ز جفاي چشم مستت
چه کنم که در نگيرد به دل ستم پرستت
به خم کمند زلفت همه عالم اندر آمد
به چه سان رهم ز بندت، به کجا روم ز دستت
دل من به خاک جويي و نيابيش از اين پس
که بماند پاي در گل ز غبار زلف پستت
همه وقت شست زلفت من خسته را چو آتش
تو چه مي کشي نگويي، که چنين خوش است شستت
چو گشايي و ببندي به خمار چشم نرگس
شکند هزار توبه ز يکي گشاد دستت
ز دلم به باغ حسنت همه باد تند خسپد
تويي، ار چه شاخ نازک، نتوان بدين شکستت
نبود فسردگان را سر دوستکامي ما
که ز خون ديده باشد مي عاشقان مستت
نبود هميشه خوبي، ز براي چشم بد را
تو زکوة حسن باري بده اين زمان که هستت
نفسي نشين و دل ده که برفت جان خسرو
بگشاد چشم تيري که ز نوک غمزه خستت