شماره ٢٤٥: نه مرا خواب به چشم و نه مرا دل در دست

نه مرا خواب به چشم و نه مرا دل در دست
چشم و دل هر دو به رخسار تو آشفته و مست
پرده بدريد، کس اين راز نخواهد پوشيد
غنچه بشگافت، سرش باز نخواهد پيوست
اي که از سحر دو چشم تو، پري بسته شود
آدمي نيست که چشم از تو تواند بربست
تا به گلزار جهان سرو بلندت برخاست
هر نهالي که نشاندند به بستان بنشست
بهر خون ريز مرا دست چه مالي چندين؟
خون من به که بريزي و بمالي بر دست
هر که جان در ره جانان ندهد مرده بود
مرده هم بدهد، اگر در تن او جاني هست
چشم خسرو نتوان بست که در خواب مبين
منع هندو نتوان کرد که صورت مپرست