شماره ٢٤٤: خبري ده به من، اي باد که جانان چونست

خبري ده به من، اي باد که جانان چونست
آن گل تازه و آن غنچه خندان چونست
با که مي مي خورد آن ظالم و در خوردن مي
آن رخ پر خوي و آن زلف پريشان چونست
چشم بد خوش که هشيار نباشد، مست است
لب ميگونش که ديوانه بود، آن چونست
رخ و زلفش را مي دانم باري که خوشند
دل ديوانه من پهلوي ايشان چونست
روزها شد که دلم رفت و دران زلف بماند
يا رب، آن يوسف گم گشته به زندان چونست
گل به رعنايي و نازست به مجلس، باري
حال آن بلبل آشفته به بستان چونست
هم به جان و سر جانان که کم و بيش مگوي
گو همين يک سخن راست که جانان چونست
خشک سال است درين عهد وفا را، اي اشک
زان حوالي که تو مي آيي، باران چونست
پست شد خسرو مسکين به لگدکوب فراق
مور در خاک فرو رفت، سليمان چونست