شماره ٢٤٢: ستمي کز تو کشد مرد، ستم نتوان گفت

ستمي کز تو کشد مرد، ستم نتوان گفت
نام بيداد تو جز لطف و کرم نتوان گفت
آرزوي تو ز روي دگران کم نشود
حاجت کعبه به ديدار حرم نتوان گفت
حسن تو خانه برانداز مسلمانانست
ناز هم يارب و زنهار که کم نتوان گفت
تا چه سرهاي عزيزان به درت خاک شده ست
وه که آن خاک قدم خاک قدم نتوان گفت
رشکم آيد که برم نام تو پيش دگران
ذکر انصاف تو در پيش تو هم نتوان گفت
چون مني بايد تا باورش آيد غم من
تو که ديوانه و مستي به تو غم نتوان گفت
سخن توبه و آنگه ز جمال خوبان
به که دادند سر زير علم نتوان گفت
غاريي از پي دين برهمني را مي کشت
گفت از بهر سري ترک صنم نتوان گفت
خسروا گر کشدت يار، مگو کاين ستم است
عدل خوبان را به بيهوده ستم نتوان گفت