شماره ٢٤١: در سرم تا ز سر زلف تو سودايي هست

در سرم تا ز سر زلف تو سودايي هست
دل شيداي مرا با تو تمنايي هست
در ره عشق منه زاهد بيچاره قدم
گر ز بيگانه و خويشت غم و پروايي هست
دل که از غمزه ربودي به سر زلف سياه
گر چه دزديست سيه کار، دل آسايي هست
باغبان تا گل صد برگ رخ خوب تو ديد
در چمن بيش نگويد گل رعنايي هست
هندوي خال مبارک به رخت مقبل شد
گشت پرويز که در سلک تو لالايي هست
هر شبي در غم هجرت شب يلداست مرا
که به سالي به جهان يک شب يلدايي هست
چوب خشک است به پيش قد تو هر سروي
گر چه او را به چمن قامت و بالايي هست
مردم از حسرت ديدار و نگفتي روزي
که مرا سوخته اي غم زده رسوايي هست
دعوي هستي و ناموس مکن، خسرو، هيچ
تا ترا ميل نظر بر رخ زيبايي هست