شماره ٢٤٠: هر که راکن مکن هوش و خرد در کارست

هر که راکن مکن هوش و خرد در کارست
مشنو، از وي سخن عشق که او هشيارست
اي که بر جان ننهي منت تير خوبان
پاي ازين دايره گرد آر که ره پر خارست
نامه گو باش سيه روي هم از رسوايي
دل کشيدن ز خط خوش پسران دشوارست
اي مؤذن که مرا جانب مسجد خواني
کار خود کن که مرا با مي و شاهد کارست
تن که بر وي نوزد باد هوايي، مرده ست
دل که در وي نبود زندگيي، مردارست
غازي پير کند ريش به خون سرخ و منم
مفسد پير و خضابم مي چون گلنارست
از پي دارو در ديده کشد خلق شراب
داروي ديده من خاک در خمارست
بت پرستم من گمره که تو زاهد خواني
وين که تسبيح به دستم نگري زنارست
خسروا، در دل افسرده نگيرد غم عشق
هست جايي اثر سوز نمک کافگارست