شماره ٢٣٩: اي خوش آن وقت که ما را دل بي غم بوده ست

اي خوش آن وقت که ما را دل بي غم بوده ست
خاطر از وسوسه عشق فراهم بوده ست
لذت عيش و طرب جمله برفت از کامم
خورشم گويي پيوسته همين غم بوده ست
دل ندارم غم جانان ز چه بتوانم خورد
پيش ازين گر چه غمي بود، دلي هم بوده ست
دوش من بودم و تنهايي و در مجلس درد
نقل ياد تو، دمي اشک دمادم بوده ست
کس چه داند که چه رفت از غم تو بر من دوش
از شب تيره خبر پرس که محرم بوده ست
صبر را داد دل آواز، چو طاقت برسيد
دم نزد، گويي ازان جانب عالم بوده ست
ديده ام خوب بسي، ليک چو تو کم ديدم
عشق بوده ست مرا، ليک چنين کم بوده ست
عيسي جاني و يک رز دمم مي دادي
زندگانيم که بوده ست، همان دم بوده ست
يک شبي شربت لب بخش به مسکين خسرو
صد شب از وسوسه هجر تو در هم بوده ست