شماره ٢٣٦: آنکه برده ست دلم زلف پريشان اينست

آنکه برده ست دلم زلف پريشان اينست
آنکه کشته ست مرا نرگس فتان اينست
آمد آن سرو خرامان و به خاکم بنشست
وه که با جان رود، از سرو خرامان اينست
ز آشنايي خطرم باشد و مي گفت حکيم
دانم آن زود کش و دير پشيمان اينست
گر غمي گيردت از کشتن من، عيب مگير
چه کنم خاصيت خون مسلمان اينست
من همي گويم سوز خود و تو مي خندي
آنکه بر سوخته ريزند نمک، آن، اينست
همه شب جان من است و غم خوبان تا روز
عاقبت در سر ايشان رود ار، جان اينست
تيغ عشق است، محا باش نباشد خسرو
سر تسليم فرود آر که فرمان اينست