شماره ٢٣١: دوش لعل تو مرا تا به سحر مهمان داشت

دوش لعل تو مرا تا به سحر مهمان داشت
مرده هجر ز بوي تو همه شب جان داشت
روي تو ديدم و شد درد فراموش مرا
سينه کز ناوک هجرت به جگر پيکان داشت
دل من، گر چه به بيداد شد از زلف تو تنگ
ملک او شد که ز سلطان رخت فرمان داشت
باز با زلف تو بدخو شد و اينک پس ازين
دل ديوانه به زنجير نگه نتوان داشت
سوزش سينه من ديد و کنارم نگرفت
که هنوز اين تن بد روز تب هجران داشت
اي که گويي تو که در پيش صنم سجده چه شد
اين بدان گوي که آن دم خبر از ايمان داشت
جان که از کوي تو بگريخت شبش خوش بادا
جاي او يار نگهداشت که جاي آن داشت
نظري کردم و دزديده مرا جان بخشيد
کز رقيبان خنک دزدي من پنهان داشت
خسرو امشب شرف بندگي جانان يافت
مگس امروز سر مايده سلطان داشت