شماره ٢٢٩: باز شب آمد و خواب از سر من بيرون رفت

باز شب آمد و خواب از سر من بيرون رفت
تا شبم چون گذرد، روز ندانم چون رفت
مونسم نيست به جز گوشه غم بي تو، از آنک
هر که آمد ز پي ديدن من محزون رفت
سر به بالين ننهادم ز فراق تو شبي
که نه تا روز به بالين ز دو چشمم خون رفت
اين نثاريست که جز خاک قبولش نکند
بر درت هر چه ازين ديده در مکنون رفت
دو خداوند به يک خانه موافق نبود
تو درون آمديم در دل و جان بيرون رفت
من نه تنهايم در عهد تو بيدل مانده
که دل شهري ازان نرگس پر افسون رفت
مرگ فرهاد نه آن بود هلاک شيرين
که برايشان ز جدايي غم و درد افزون رفت
کشتن اين بود که شيرين سوي فرهاد گذشت
مردن آن بود که ليلي به سر مجنون رفت
همه را داغ کند يا رب و در او نرسد
يا رب خسرو کز دست تو بر گردون رفت