شماره ٢٢٥: يارب، اندر سر هر موي تو چندان چه خم است

يارب، اندر سر هر موي تو چندان چه خم است
زير آن موي رخت از گل خندان چه کم است
چند گويي که مکن صورت جورم از چشم
مردم چشم تو خود صورت جور و ستم است
ما چو از زلف تو زنار ببستيم، اکنون
هم به روي تو اگر روي مرا بر صنم است
گاه گاهي که دمي نيم دمي همچو مسيح
زندگاني اگرم هست همان نيم دم است
اي لب از خون دلم شسته ز بهر خونم
تا چه در دست که لبهاي ترا در شکم است
دل من سوي عدم رفت به همراهي صبر
از لب خود خبري پرس که راه عدم است
ماند با خط تو چسبيده سياهي دو چشم
زان که خط توتر و ديده من نيز نم است
چه سبب خط ترا ماه بود در فرمان
مگر از خامه دستور عطارد رقم است
مگر از جرعه جام کرمت شسته شود
دل خسرو که بيالوده ز اندوه و غم است