شماره ٢٢٤: هر که را در سر زلف صنمي دسترسي است

هر که را در سر زلف صنمي دسترسي است
برود گر به سر ماه همان رشته بس است
هيچ کس نيست که او را به جهان دردي نيست
وانکه درديش نباشد به جهان هيچ کس است
پخته شد در هوس دوست دلم بريانم
بجز اين هر چه که پخت اين دل بريان هوس است
گلرخا، روي تو آن را که در آمد در چشم
هر که را گل به دو چشم آيدش او هم چو خس است
عاشقان راست شب واپسي از روز حيات
زلف کز روي چو روزت قدري باز پس است
زلف تو در دلم آمد، نفسم بسته بماند
زار مي گريم و چندين گر هم در نفس است
از لب خود شکري ده که ز حسرت خسرو
دست مالان و رخ آلوده به خون چون مگس است