شماره ٢١٤: بي قرارم کرد زلف بي قرار کافرت

بي قرارم کرد زلف بي قرار کافرت
ناتوانم کرد چشم جادوي افسونگرت
رگ برون آمد مرا از پوست در عشقت، مگوي
کز ز بهر آن خط مشکين بيايد مسطرت
گر زنم جامه به نيل و يا شوم غرقه در آب
شاديم، زيرا تو خورشيدي و من نيلوفرت
گر بر آيي بر سپهر و يا خرامي بر زمين
آفتاب کشورت خوانند و شاه لشکرت
با چنان خونين لبي کايد همي زو بوي شير
خون من مي خور، حلال است آن چو شير مادرت
چشم من دور، ار بگويم مردم چشم مني
زانکه هر ساعت همي بينم بر آب ديگرت
نوک مژگانت ز تيري مي شکافد هر زمان
سينه ام بشکاف و بنگر، گر نباشد باورت
سينه من بر مثال شانه گردد شاخ، شاخ
وه مبادا تار مويي کژ ببينم بر سرت
مار زلفت حلقه حلقه در دل خسرو نشست
مردم، ار آگه نگردد غمزه جادوگرت