شماره ٢٠٧: تا خيال روي او را ديده در تب ديده است

تا خيال روي او را ديده در تب ديده است
مردم چشمم به خون در اشک ما غلتيده است
تا چرا با شمع رويش آتش تب يار شد
دل چو دود زلف او بر خود بسي پيچيده است
بر لبش هر داغ جانسوزي که بس تبخاله شد
زان جراحت بر دل و جان من شوريده است
دوش بر بالين يارم شمع از غم پيش من
تا سحر بيچاره بر جان همچو من لرزيده است
چون به نوک غمزه آن بت از لب من خون گشاد
در تن من هم ز غيرت خون من شوريده است
چون ندارد طاقتي کز آب خيزد دمي
نرگس بيمار يارم درد سر چون ديده است
دوش چون آمد خيال سرو قدش پيش من
تا سحر خسرو به جايش گرد سر گرديده است