شماره ٢٠٦: هر مژه از غمزه خون ريز تو ناوک زني ست

هر مژه از غمزه خون ريز تو ناوک زني ست
کاندرون هر جگر زان زخم ناوک روزني ست
چشمت آفت، غمزه فتنه، خط قيامت، رخ بلاست
آشنايي با چينن خصمان نه حد چون مني ست
جان که زارم مي کشد از ياد چون تو دوستي
جان من از تو چه پنهان آشکارا دشمني ست
چشم ار بي تو جهان بيند، بگيرش عيب، از انک
خيره بي ديده آلوده تر دامني ست
ساقيا، گرمي خورم بي تو نگويي کان مي است
مردنم را شربتي و آتشم را روغني ست
اي که در گريه زني طعنم که اين خونابه چيست
بر گذر زين سيل تند من، قوي مردافگني است
اندر آن مجلس که خود را زنده سوزند اهل عشق
اي بسا مرد خدا کو کمتر از هندوزني ست
عندليبان را غذاي روح باشد بوي گل
مرغ دشت است آن که عاشق بر جو و بر ارزني ست
هر شبي خسرو که کوبد سينه در کويت به درد
زير ديوار تو، سلطان، پاسبان چوبک زني ست