شماره ٢٠٥: شربت وصلت نجويم کار من خون خوردن ست

شربت وصلت نجويم کار من خون خوردن ست
من خوشم تو مرهم آنجاها رسان کازردنست
جان من از مايه غمهاي تو پرورده شد
خلق غم گويند و نزد بنده جان پروردنست
کشتن من بر رقيب انداز و خود رنجه مشو
زانکه خون چون مني نه لايق آن گردنست
يار محمل راند و سرگشته دلم دنبال او
دير کردم من که جان در رخت بيرون بردنست
چاک دامن مژده بدناميم داد، اي سرشک
ياريش کن کو مرا در بند رسوا کردنست
اي ملامت گوي من، جايي که تابد آفتاب
ذره سرگشته را چه جاي گرد آوردنست
پند گوي يا گفتگو کم کن که پيکان خورده را
در کشيدن بيش از ان رنج است کاندر خوردن است
بس کن، اي مطرب که شهر از شعله هاي من بسوخت
روغن خود آتشي را ريز کاندر مردن ست
قصه عشق از چه بر جان مي زند محرم چو نيست
خسروا، تن زن که نه جاي سخن گستردن است