شماره ٢٠٤: دل ز انعامت، مها، با التفاتي قانع است

دل ز انعامت، مها، با التفاتي قانع است
ديده در ماهي اگر بيند، رخت خوش طالع است
گر برفت از شوق رويت دل ز دستم، باک نيست
دل برفت و جان برفت و عقل و دين خوش قانع است
نقطه خالش به رخ منشور حسن است و نشانست
ملک لطف دلبري را روي خوبش جامع است
جنت و دوزخ بهشت و مردگي عين حيات
بي تو جنت دوزخ است و زندگاني ضايع است
چون بنفشه خم گرفته قامتم در هجر تو
همچو نرگس چشم من باز است و اشکش دامع است
کاکل مشکين پريشان بر رخ چون مه فگن
تا بپندارند کابري بر رخ مه واقع است
همچو ابر بي حيا سرگشته و برگشته باد
هر که خسرو را ز ماه روي خوبت مانع است