شماره ١٨٥: شهسوارم آمد و از سينه جان را برگرفت

شهسوارم آمد و از سينه جان را برگرفت
دولت بادي که آن سرو روان را برگرفت
بار و جان هر دو درين تن بود و جان آمد درون
يار را گفت اين چه باشد با تو جان را برگرفت
دي که کرد ابر بلند آن يار خلقي را بکشت
گوييا ترکي به خونريزي کمان را بر گرفت
سرخ گل کز آب چشم من به کوي او دميد
گريه خون کرد بر وي هر که آن را برگرفت
گفتمش گويم غم خود چون بديدم دم نماند
زانکه حيرت از لب خسرو زبان را برگرفت