شماره ١٨٣: وقتي غباري زاستان بفرست سوي چاکرت

وقتي غباري زاستان بفرست سوي چاکرت
تا کي تهي چشم کند با ديده ام خاک درت
دستي بده، اي آشنا، درماندگان را، چون که شد
غرقه به هر يک قطره خوي صد دل به رخسارترت
دريافتم دل دزديت، از غمزه غماز تو
آن پرده ما باز شد، چون گشت پيدا گوهرت
اي ابر، گه گاهي بگو آن چشمه خورشيد را
در قعر دريا خشک شد از تشنگي نيلوفرت
گر چه ز رحمت آيتي شبها عذابي بر دلم
از بس که آيات الم خوانم همه شب از برت
آخر کم از نظاره اي از دور در نخل قدت
دست اميدم کوتهست از شاخ سبز نوبرت
در بند پروازست جان، بگذار سيرت بنگرم
زينسان که بينم حال خود مهمان که بينم ديگرت
ميکن جفا تا پيش تو مي ريزم از ديده گوهر
زيرا که تو زيبا رخي زين به نباشد زيورت
گويي به خنده، خسروا، زان توام، گر چه نه اي
تسکين جان خويش را ناچار دارم باورت