شماره ١٧٤: چشمم که بر روي تو فتاده ست

چشمم که بر روي تو فتاده ست
بر آفت خود نظر نهاده ست
راهيست براي بردن جان
ابروي کجت ميان گشاده ست
خط تو درونه مرا سوخت
شک نيست کز آفتاب زاده ست
زلفت سر و پا شکسته زانست
کز سرو بلند او فتاده ست
انصاف من شکسته بستان
زان طره که داد ظلم داده ست
گفتي ز لبم بنوش باده
خون مي نوشم، چه جاي باده ست
خسرو ز تو بي قرار با تست
دل را چه کنم که خود مراد است