شماره ١٧٣: ما را دل زار مستمند است

ما را دل زار مستمند است
و آويخته خم کمند است
اي جان کسي، دل رهي را
مي پرس که نيک دردمند است
بدگوي که سرد گردد اين دل
کز آتش شوق بر گزند است
تلخي نشنيدم از لبت هيچ
يا خود مي تو هنوز قند است
خامان به نهان دهند پندم
با سوخته اي چه جاي پند است
جان در خم زلف تست بنماي
تا بنگرمش که در چه بند است
تا خط تو نودميد گل را
بر سبزه هزار ريشخند است
خواهم سر سرو را ببرم
کز قد تو يک سري بلند است
آن روي که چشم بد ازان دور
بنماي که خسروش بسند است