شماره ١٥٢: صبا، گردي ازان زلف دو تا خاست

صبا، گردي ازان زلف دو تا خاست
به هر سو بويي از مشک ختا خاست
بلاي خفته سر برداشت، گويي
مرا مويي کزان زلف دو تا خاست
گريبان مي درم هر صبح چون گل
همه رسوايي من از صبا خاست
نظرها از زکوة حسن مي داد
ز هم افتاد کز هر سو گدا خاست
متاع عقل و جان و دل همه سوخت
من اين آتش ندانم کز کجا خاست
تو تار زلف بستي بند در بند
ز هر بندي مرا دردي جدا خاست
اميدم بود کز دستش برم جان
وليکن خط مشکينش بلا خاست
کنون ما و لب لعل و خط سبز
که تقوي را رقم از کار ما خاست
تماشا را بيا زين سوي باري
کنون کز گريه خسرو گيا خاست