شماره ١٤٨: مجو صبرم که جاي آن نمانده ست

مجو صبرم که جاي آن نمانده ست
مران از در که پاي آن نمانده ست
مبين در سجده هاي زرقم، اي بت
که اين طاعت سزاي آن نمانده ست
ببوسم پاي بت را وان نيرزد
که در سينه صفاي آن نمانده ست
دلي دارم که مانده ست از پي عشق
خرد جويي، براي آن نمانده ست
دلا، بگذار جان بدهم در اين کوي
که هنگام دواي آن نمانده ست
خموش، اي پندگو، چون من نماندم
ز من بگذر که جاي آن نمانده ست
کسان در باغ و من در گوشه غم
که خسرو را هواي آن نمانده ست