شماره ١٤٧: دل مسکين من در بند مانده ست

دل مسکين من در بند مانده ست
اسير يار شکر خند مانده ست
نماند اندر دل من درد را جاي
مده پندم نه جاي پند مانده ست
نصيحت گوي من، لختي دعا گوي
که يک بيچاره اي در بند مانده ست
به جان پيوند کردم عاشقي را
کنون جان رفت و آن پيوند مانده ست
من امشب باري از دوري بمردم
هنوز، اي پاسبان، شب چند مانده ست
رهاوي ساز کن، اي مطرب صبح
که مطرب هم به زير افگند مانده ست
بتا، از در مران بيچاره اي را
که در کوي تو حاجتمند مانده ست
به مي سوگند خوردم جرعه اي بخش
که ما را در گلو سوگند مانده ست
ز غم گفتي که خسرو زنده چون ماند
دروغي گفته و خرسند مانده ست