شماره ١٤٦: ز من نازک مياني دور مانده ست

ز من نازک مياني دور مانده ست
دلي رفته ست و جاني دور مانده ست
بگوييد از زبان من که آن جا
دلي از بي زباني دل مانده ست
پر از خون است جوي ديده من
که از سرو رواني دور مانده ست
هلاک جان من آن پير داند
که روزي از جواني دور مانده ست
خراشيده بود آواز مرغي
که او از گلستاني دور مانده ست
غم و درد غريبي از کسي پرس
که او از خان و ماني دور مانده ست
گواهي مي ده، اي شب، زاريم را
که از من بدگماني دور مانده ست
شبي يادش دهي از خسرو، اي باد
کزين در پاسباني دور مانده ست