شماره ١٤٤: مرا در آرزويت غم نديم است

مرا در آرزويت غم نديم است
به تو گر نيست روشن، حق عليم است
به خاک پاي تو خورديم سوگند
از آن معني که سوگندي عظيم است
چو دل با ابرويت پيوسته بودم
از آن بيچاره مسکين دل دو نيم است
چه درياهاي خون دارم به دل من
يقين در جان من در يتيم است
بدان رو عشق مي ورزم دگر فاش
مرا از طعنه مردم چه بيم است
اگر اشکم به هر سويي روان است
ولي دل بر سر کويت مقيم است
چو غنچه باش خسرو، در جگر خون
اگر مقصودت از زلفش نسيم است