شماره ١٤٣: دل ما را ز دست غم امان نيست

دل ما را ز دست غم امان نيست
نشان شادماني در جهان نيست
جهان پر آشنا و من به غم غرق
که درياي محبت را کران نيست
کسي کو يک زمان در عمر خوش بود
مرا اندر همه عمر آن زمان نيست
فلک را دعوي مهرست، ليکن
گواهي مي دهد دل کانچنان نيست
به يک جان خواستم يک جام شادي
ز دور چرخ، گفتا، رايگان نيست
دو شش نقش کسان، زين نرد ما را
دو يک بر کعبتين استخوان نيست
ندانم کاهش جان من اين است
سخن هم آن چنان هم آن زبان نيست
بلاي عقل عشقم بود، اکنون
بلا اين شد که از عشقم امان نيست
گر افتد آشتي با بخت، ننگيست
اگر نقد خصومت در ميان نيست
حديث خوشدلي وانگه به عالم
زبان کردار خسرو، جاي آن نيست