شماره ١٤٢: به بالين غريبانت گذر نيست

به بالين غريبانت گذر نيست
ز حال مستمندانت خبر نيست
ز تو پرواي هستي نيست ما را
ترا پرواي ما گر هست و گر نيست
تويي منظور من در هر دو عالم
مرا بر دنيي و عقبي نظر نيست
يکايک تلخي دوران چشيدم
ز هجران هيچ شربت تلخ تر نيست
اسير هجر و نوميد از وصالم
شبم تاريک و اميد سحر نيست
همي خواهم که رويت باز بينم
جز اينم در جهان کام دگر نيست
دلي خالي نمي بينم ز دردت
کدامين دل که خونش در جگر نيست
درين ره سرفرازي آن کسي راست
که او را بيم جان و خوف سر نيست
رخ و زلف تو شد غايب ز چشمم
من شوريده دل را خواب و خور نيست
مکن بيچاره خسرو را ز در دور
که او را خود جز اين در هيچ نيست