شماره ١٤٠: دلي کش صبر نبود آن من نيست

دلي کش صبر نبود آن من نيست
کسي کو دل دهد جانان من نيست
کبابم ساخت، اين خونابه زان ست
گنه بر ديده گريان من نيست
همه مضمون من شهري فرو خواند
که مهر صبر در فرمان من نيست
تو مي سوز اي دل و مگري تو، اي چشم
که شعله در خور طوفان من نيست
رخش ديدم به دل گفتم چه گويي؟
که يعني اين بلا بر جان من نيست
نصيحت از خرد جستم، خرد گفت
که بر ديوانگان فرمان من نيست
شب دوشينه جان سويش چنان رفت
که زان اوست گويي ز آن من نيست
چو تيرم زد، کشيد آلوده خون
به خنده گفت کاين پيکان من نيست
بسوزد خسروا، دلها چه نيکوست
که گوش خلق بر افغان من نيست