شماره ١٣٨: اي عيد دوم آمده روي چو نگارت

اي عيد دوم آمده روي چو نگارت
قربان شده زان عيد چو من بنده هزارت
مه را چه ولايت که کشد لشکر انجم
چون تافته شد طره خورشيد سوارت
آن روز ز پرگار بشد دايره ما
کامد به در از پرده خط دايره وارت
آموخته شد مردمک ديده چو طفلان
با خط خوش از تخته سيمين عذارت
در يک دگر آورد دو ابروي تو سرها
هشدار مگر از پي خونم شده يارت
نقشي ست کژ آن را که همي خوانيش ابرو
اندر سر آن نرگس پر مست خمارت
دي خنده زنان سوي چمن طوف نمودي
پيغام گل آورد مگر باد بهارت
نرگس همه تن گل شد و در چشم تو افتاد
تا روشني ديده بيابد ز غبارت
ليکن چه کنم روي تو ديدن نتواند
چشمي که درو، ني بصرست و نه بصارت
خانه مکن، اي دوست، درين جا گه پر نم
کس بر گذر سيل نکرده ست عمارت
با آنکه به عمري بچشد خسرو بيدل
يارب که چه شيرينست لب نوش و کنارت